نقش سپیدی میزنم شب ها برای او

نوزده - خالی

ایستاده ام پشت پنجره
به تماشای باران و بوسه هایش
که در این امتداد شب
از هیچ چیز و هیچ کس دریغ نمی شود
...
صدایی انگار از درونم
فریاد می کشد، بی صدا
از تنهایی
-آغوشم خالی است، و جای او...-
در تب می سوزم
عشق و فراق
کلیشه نیست اگر عاشق باشی
...
رد نفس هایم روی شیشه را
به شکل لبخندی در می آورم
به یاد او
و خنده هایش...
دلم بیشتر می گیرد،
...
آغوشم هنوز خالی است