نقش سپیدی میزنم شب ها برای او
نوزده - خالی
ایستاده ام پشت پنجره
به تماشای باران و بوسه هایش
که در این امتداد شب
از هیچ چیز و هیچ کس دریغ نمی شود
...
صدایی انگار از درونم
فریاد می کشد، بی صدا
از تنهایی
-آغوشم خالی است، و جای او...-
در تب می سوزم
عشق و فراق
کلیشه نیست اگر عاشق باشی
...
رد نفس هایم روی شیشه را
به شکل لبخندی در می آورم
به یاد او
و خنده هایش...
دلم بیشتر می گیرد،
...
...
آغوشم هنوز خالی است
هفده - شبها
چشم هایش را که می بندد،
شبها،
از همان لحظه ای که هوا دلگیر می شود
و من دلتنگ،
می نشینم
چشم به راه نگاهش
و برای خورشید ثانیه شماری می کنم.
به راستی که جز او
چه کسی
آرام جان من است؟
شانزده - اشتباه
-حق داشت-
باید بیش ازین مراقبه کنم
مبادا نطفه ی اندیشه ای بسته شود که
او را چنان می نگرم،
که دیگران را.
و خیال خامی که،
می شود او را با دیگران یک جا نشاند.
مثل همیشه
کوتاهی از من است و
مهربانی از او،
...
معادله یک طرفه ی شرمندگی.
اشتراک در:
پستها (Atom)