نقش سپیدی میزنم شب ها برای او

بیست و سه - عاشق


امروز احساس می کنم عاشق تر شده ام
موهبتی است او
موهبتی است عاشق شدن
...
هر شب در آغوشش جا می گیرم و
هر صبح که بیدار می شوم
احساس می کنم عاشق تر شده ام

بیست و دو - اشک نریز


دل از سنگ هم اگر باشد
از اشک عزیز
می شکند،
آب می شود
...
ای کاش رحمی به دل نازک ما می کرد   

بیست و یک - بی قراری


این همه مهربانی و دوست داشتن را
خالصانه،
در هیچکس سراغ ندارم، جز او.
...
این روزها
خیلی بی قرارم.
عادت ندارم
به این همه بزرگی و پاکی.
سینه ام سنگینی می کند
از قلبی که او درونش جا گذاشته.

بیست - خاکستری


تازیانه خوردن
با شلاق ثانیه ها را
ملالی نیست
...
تا او را پیش رو دارم

نوزده - خالی

ایستاده ام پشت پنجره
به تماشای باران و بوسه هایش
که در این امتداد شب
از هیچ چیز و هیچ کس دریغ نمی شود
...
صدایی انگار از درونم
فریاد می کشد، بی صدا
از تنهایی
-آغوشم خالی است، و جای او...-
در تب می سوزم
عشق و فراق
کلیشه نیست اگر عاشق باشی
...
رد نفس هایم روی شیشه را
به شکل لبخندی در می آورم
به یاد او
و خنده هایش...
دلم بیشتر می گیرد،
...
آغوشم هنوز خالی است

هجده - انتظار

روز ها در انتظار شب
و شبها در انتظار روز

عمری که می گذرد در انتظار او


هفده - شبها


چشم هایش را که می بندد،
شبها،
از همان لحظه ای که هوا دلگیر می شود
و من دلتنگ،
می نشینم
چشم به راه نگاهش
و برای خورشید ثانیه شماری می کنم.

به راستی که جز او
چه کسی
آرام جان من است؟