نقش سپیدی میزنم شب ها برای او

بی شماره

از بوق ممتد ماشینا بدم می یاد، از پیاده رو های ناصاف، از نگاه درختای غمگین، از داد و بیداد آدمای خسته ای که اونطرف دعوا می کنن، از همه چیز بدم می یاد.
اصن نه هوای دو نفره به چشم می یاد، نه صدای آواز آب زلال توی جوب آب، نه رنگای شاد جینگولکای این مغازه سر نبش، نه بخار چایی اون آقاهه.
بی قرارم
بی قرار دیدنش
نفس کشیدن برام عذابه وقتی نیست