نقش سپیدی میزنم شب ها برای او

بی شماره

از بوق ممتد ماشینا بدم می یاد، از پیاده رو های ناصاف، از نگاه درختای غمگین، از داد و بیداد آدمای خسته ای که اونطرف دعوا می کنن، از همه چیز بدم می یاد.
اصن نه هوای دو نفره به چشم می یاد، نه صدای آواز آب زلال توی جوب آب، نه رنگای شاد جینگولکای این مغازه سر نبش، نه بخار چایی اون آقاهه.
بی قرارم
بی قرار دیدنش
نفس کشیدن برام عذابه وقتی نیست

بیست و هشت - دلخوشی

نشسته ام چشم به راه و منتظر
و دلم می لرزد
میان رقص سایه های پشت در
-این سراب لعنتی-

و انتظار
و انتظار
و انتظار

بیست و هفت - عظمت

ورای آنچه به ذهن می رسد
اندازه ای است
به وسعت روح پاک او
وقتی
چشمت را می دزدی
- با خجالت-
از نگاه معصومانه اش

و یا وقتی که
پس از هر اشتباه
می بخشدت


بیست و شش - نوازش

آرامش برایم
معنای جدیدی گرفته است.
-بعد از نوازش های او-

بیست و پنج - دزدکی

من دزدم،
از روزی که نگاهش کردم.